محل تبلیغات شما

یک:

_ به دیدارم نیامدی گفتم خودم بیایم.

_ خوش آمدی "حنا". تو که میدانی من همیشه خانه نشینم. حتی رغبت نمیکنم از جا برخیزم و در را به روی مهمان باز کنم.

_ میدانم. تو دیگر "الیصابات" سابق نیستی. "زکریا" با تو چه کرده؟

_ کهولت سن است. بی فرزندی هم مزید بر علت شده.

_ باشد حرف تو درست است! بگذریم. میدانی که.

_ آری حنای عزیزم. مبارک باشد. خوش قدم باشد. از زکریا شنیدم فرزند مقدّسی بارداری. نوزادی گرانقدر که اگر دختر باشد بهترین ن است.

حنا با دهان باز و چشمان متعجب الیصابات را مینگرد و میگوید:

_ حالت خوب است الیصابات؟ اینها را تو میگویی؟! امان از زکریا! باید با "عمرام" صحبت کنم.

_ چه میگویی حنا؟! چرا زکریا را توبیخ میکنی مگر چه گفته ام که بر آشفتی.

_ چیزی نیست فراموشش کن الیصابات بیچاره ی من. باید بروم. به دیدنم بیا الیصابات. خواهش میکنم بیا. من منتظرت هستم. با تو حرفها دارم.

_ اگر خواب امانم بدهد می آیم. حالا چرا میروی بمان و کامی تازه کن.

حنا به سرعت برخاست و خانه ی الیصابات را ترک کرد. الیصابات با نگاهش حنا را تا پیچ کوچه بدرقه کرد. از حرفهای حنا فکری بود. به خانه باز گشت تا باز به جای خوابش پناه ببرد. همان لحظه زکریا شتابان وارد خانه شد.

_ آرامتر! در را از جا کندی زکریا!

_ چه کسی اینجا بود؟ حنا آمده بود؟ شوهرش عمرام هم بود؟

_ آرامتر باش! چرا اینقدر پریشانی؟ حنا بود بدون عمرام.

_ آه. و آن فرزند مقدس و بیمانندش.

_ نه جنین را خانه گذاشته بود و به تنهایی آمد!

_ چه شده نکند حسادت میکنی؟

_ چرا حسادت؟! من پا سوز حفظ آبرو برای تو هستم و خواهم ماند. مگر میشود بدون مرد باردار شد؟

زکریا با ناراحتی و به سرعت خارج شد و الیصابات به جای خوابش بازگشت. با خود می اندیشید. به اتفاقات امروز به حنا و عمرام و فرزندشان و زکریا که این روزها به طرز متفاوتی شاداب است! تا اینکه خواب آرام آرام به آغوشش کشید. _________________________________________

دو:

_ باز این ابلیس نقشه در سر دارد عمرام. ببین کی گفتم.

_ آرامتر حنا. پس معلوم شد فرزندمان دختر است همانطور که مسلّم میدانستیم.

_ و قمر آسمان شب خواهد بود پس نامش را "ماریام" میگذاریم.

_ اگر زکریا قصد دارد ماریام را به جای الیصابات به اذهان بخوراند پس. حنا به هوش باش که اینها به زودی مرا خواهند کشت. همانگونه که پدر الیصابات را کشتند و زکریا قیّم او شد، مرا میکشند و زکریا درخواست قیّمی میدهد.

_ اینها؟

_ زکریا و ماریام.

_ خدای من! من این فرزند را خواهم کشت اگر آسیبی به تو برسد.

_ نه. اینگونه باز به نفع آن دو ست. زکریا عقربی زهرآگین است که به هر قیمتی رقیبان را حذف میکند. او میخواهد به ماریام برسد اما در شرایط معمولی و طبیعی. ماریام را تا منزلت دروغین بالا میکشد تا جایگاه خودش را بهبود بخشد.

_ پس چه کنیم؟

_ ماریام را به معبد تقدیم کن. کاهنان حواسشان هست.

_ الیصابات چه میشود؟

_ او را رها کن. کار ما نیست. به وقتش خود وارد عمل میشود.

_ کاش باردار نشده بودم عمرام. کاش این فرزند پسر بود.

_ مسلّماً اگر پسر بود تو بسیار دوستش میداشتی و جایی برای من نمیماند.

_چگونه؟

_ شمع را خاموش کن و بیا تا برایت بگویم. _________________________________________

سه:

ن گرد هم بر سکویی در بازارچه نشسته اند. سوژه ی داغ این روزها بارداری حنا بعد از سالها نازایی ست. زکریا به آنان نزدیک میشود و حال و احوال میکنند. از عبایش تکه ای نان در می آورد و به حنا تعارف میکند:

_ بفرما حنا. این نان بژی ست. از کولیان شرق خریده ام. بخور که برای فرزندت است.

_ متشکرم زکریا. اما اگر این نان بژی ست باید برای الیصابات باشد نه فرزند من.

دختران جوان خندان و مشتاق نان را از دست زکریا میقاپند و میخورند. زکریا میگوید:

_ حال چه شده حنا نگران الیصابات شده؟ حنایی که تا قبل از این خود را ونوس آسمان معرفی میکرد و ذرّه ای به الیصابات بها نمیداد! نکند از اینکه فرزندت بر تو سوار شود و بالاتر قرار گیرد به رنج افتاده ای؟

_ هیچکس ندیده خری بر اسبی سوار شود پس رنجی نخواهم داشت. راستی اگر فرزندم دختر باشد نامش ماریام خواهد بود.

زکریا خشمش را فرو میخورد و راهش را میکشد و می رود. مرد جوانی به سرعت به جمع ن نزدیک میشود و نفس ن میگوید:

_ عمرام. عمرام حالش به هم خورد و نقش زمین شد. طبیب هم آمد اما.

ن شوکه و جیغ ن از جا پریدند. حنا آرام بود و اثری از ناراحتی در او نمایان نشد. حتی سعی نکرد وانمود کند. علاوه بر آگاهیش به نزدیک بودن مرگ عمرام، زکریا به نقطه ضعف بزرگی اشاره کرده بود. اگر عمرام و پشتیبانی هایش از الیصابات نبودند حنا خود را به جای الیصابات نشانده بود مانند دیگر ن و دختران بنی اسرائیل. _________________________________________

چهار:

الیصابات سرش را میان بازوانش پنهان کرده و میگرید. نمیخواهد کسی اشکهایش را ببیند. یاد عمرام از خاطرش پاک نمیشود. آن روز کنار نهر آب که قرار بود قیّمش مشخص شود قلم عمرام هم بود که در آب فرو رفت. قیّم برای کودکان و دیوانگان بی سرپرست انتخاب میشد و الیصابات بعد از قتل دلخراش پدرش بدون اینکه دیوانه یا نیازمند باشد تحت قیّومیت در آمد. و این هم از اسحار و فریبهای ابلیس بود .

ماهها گذشته اما یاد عمرام هنوز برایش زنده است. ماریام به دنیا آمده و زکریای بیتاب به بالین حنا روان شده. الیصابات بخاطر درگیری لفظی که هنگام دفن عمرام بین او و حنا پیش آمده، برای عیادت و تبریک نرفته.

در به شدت کوبیده میشود و زکریا کوزه ی کوچکی در دست وارد شد. کوزه را جلوی الیصابات گرفت و گفت:

_ بگیر. بنوش.

_ این دیگر چیست؟

_ ادرار نوزاد مقدّس است. بنوش تا باردار شوی.

_ بجای عصبانیت مرا میخندانی! زکریای ملعون. او حواء نیست که ادرارش طلسم نازایی را بشکند. او الیصابات نیست. او ماریام است. هدیه ام را برای نوزاد روانه کرده ام. به تو نگفتند؟

_ چه فرستاده ای؟

_ چند قیراطی سنگ زیبا و ارغوانی رنگ آمتیس.

_ همه به حساب حسادت و نازایی ات میگذارند.

_ همه به حقیقت واقفند. هر چند که نظر هیچکدامشان برایم ارجی ندارد. _________________________________________

پنج:

روزها میگذرند و ماریام بزرگتر میشود. زکریا از هیچ حیث کم نمیگذارد و همواره در خدمت اوست. ماریام ذهن بسیار ضعیفی دارد و به زحمت فرامیگیرد. در واقع ضعیفترین ذهن هستی از آنِ اوست. اما زکریا با کوششی وصف ناپذیر برایش معلّمی میکند. گاهی الیصابات طعنه میزند و میگوید:

_ زکریا میخواهد تاریخ و طبیعت را عوض کند و الهه ی حماقت را دانشمند سازد!

تا اینکه وقت تعیین قیّم برای ماریام رسید و زکریا بیتاب تر از همیشه بود. اما حنا رویاهای شیرین او را با دست خطی بر هم زد. عمرام وصیت کرده فرزندش اگر دختر بود به معبد تقدیم شود. زکریا شاکی شد و سر و صدا راه انداخت اما بی فایده بود. ماریام فردای آن روز راهی معبد شد. زکریا کوتاه نیامد و هنگام نیایش به معبد میرفت تا با ماریام ملاقات و گفتگو کند.

اما تیر خلاص به قلب زکریای پیر وقتی زده شد که ماریام را با جوانی مثل زکریا و به نام "یوسف" عقد کردند و ازدواجشان ماند برای سالهای بعد.

از طرفی مدتی بود حال الیصابات دگرگون بود. شادابی اش را نمیتوانست مخفی کند. اما معلوم بود خبرهایی هست. الیصابات خبر بارداری اش را که با توجه به کهولت سنش به معجزه میمانست به عده ای از ن و مردان بنی اسرائیل داد و طولی نکشید که تمام کاهنان نیز فهمیدند. روزی زکریا که سالها بود دل مشغولی غیر از ماریام نداشت متوجه شکم برآمده ی الیصابات شد و دانست آنچه نباید اتفاق می افتاد رخ داده است. پریشان به سمت معبد دوید و در محراب کنار ماریام که همیشه در حال عبادت بود، ایستاد و با صدای بلند از خداوند به واسطه ی ماریام در خواست فرزند کرد.

کاهنانِ مطّلع، خنده ی خود را پنهان کردند و یکیشان گفت:

_ چه خبر شده زکریا؟ این همه سال اینهمه وقت را رها کردی و حالا به فکر فرزند افتاده ای آن هم اینقدر پریشان حال!

_ از خدا به واسطه ی موجودی مقدّس مثل ماریام هر چه بخواهی خواهد شد و من مطمئنم الیصابات فرزندی برای من خواهد زایید.

_برای تو؟!

زکریا میان خنده ی کاهنان، معبد را به سرعت ترک کرد. خشم و استیصال دوره اش کرده بود. چطور اینقدر غافل شده بود و نتوانسته بود مانع شود؟ باید کاری میکرد و گرنه نقشه هایش تماماً نقش بر آب میشد. به فکر چاره ای افتاد.

_________________________________________

شش:

_ به به. خدا نگهدارش باشد. خون خدا ست.

_ احسنت بر شما الیصابات. این تولد مبارک است. بسیار مبارک.

_ نامش را چه میگذارید؟

_ او را "یحیی" نام میدهم زیرا همچون کشتی نجاتبخش همگان است.

_ عالی ست. این هدایا از طرف معبد برای شما و یحیی است. نا قابل است. قبول کنید.

_ سپاسگزارم. به زودی من و پسرم برای عبادت به معبد خواهیم آمد.

_ معبد بی صبرانه منتظر الیصابات و نهنگ اقیانوسش خواهد بود.

چهره ی زکریا سیاه شده. منتظر است بزرگان و کاهنانی که به عیادت الیصابات آمده اند بروند. به محض خروجشان سر وقت هدایا میرود. هر کدام را باز میکند خشمگین تر از قبل میشود. رو به الیصابات میگوید:

_ خب حالا چه فکر کرده ای؟ از همه کمترید. هم خودت هم این نوزاد.

_ میبینم که باز ابلیس برای خنداندنم سر رسیده. از همان راهی که آمده ای باز گرد. چه شکست مفتضحی!

_ شکست؟ جوجه را آخر پاییز میشمارند.

_ آخر پاییزت را هم خواهیم دید. بیچاره ماریام ساده دل.

_ دلت برای خودت بسوزد که هر باره بیچاره ترین زن زمینی.

_ تو هیچوقت طعم پیروزی را که من هر باره بعد از مشقّتهای بسیار میچشم را نچشیده ای. بسیار لذیذ است.

زکریا از خنده های الیصابات که به قهقه ی رب النوعی بی رحم شبیه است میترسد و به سرعت اتاق را ترک کرده و فرار میکند. زکریا در کوچه با خود می اندیشید چطور الیصابات ترسو و ضعیف اینچنین شده! _________________________________________

هفت:

_ خدایا این چه افتضاحی ست! خوب شد عمرام مرد و ندید.

_ تف بر تو ماریام. تو معبد را هم ننگین کردی.

_ جواب یوسف را چه میدهی؟ ای بدکاره.

_ شاید فرزندش از یوسف باشد.

_ نیست. یوسف وقت شکل گرفتن این حرامی در سفر بوده. گذشته از آن این دو در عقد پیش از نکاحند. یکدیگر را جز در نزد بزرگان نمیبینند.

_چرا سخن نمیگوید؟

_ شاید زبانش بند آمده.

_ شما را چه شده؟ او ماریام است. همیشه ساکت است. توان بستن جملات را ندارد. از او چه میخواهید؟

زکریا سر میرسد و میگوید:

_ صبر کنید او ماریامی ست که همواره در روزه ی سکوت است.

کسی میان جمعیت خندید و دیگران را هم به خنده وا داشت.

_ خب پدر بچه هم پیدا شد. ننگ بر تو زکریا.

_ بس کنید چه میگویید. ماریام مقدسمان معجزه وار فرزند زاییده است. بدون همکاری با مردی.

_ آه بس کن زکریا. تو ما را چه فرض کرده ای؟ رهایت کنیم از ماریام بتی میسازی و ما را به پرستشش وا میداری.

_ البته ما را وا میدارد و خودش خدای یکتا را خواهد پرستید.

ناگهان نوزاد شروع به سخن گفتن کرد:

_ مادرم ماریام بی گناه است و من بنده ی خاص خداوند و پیامبر او هستم و مرا کتابی ست.

عده ای جیغ زدند و بسیار ترسیدند. بعضی متاثر به گریه افتادند. تعدادی زیرکانه خندیدند. و دسته ای دیگر انگار نه انگار!

کاهنی گفت:

_ زکریا بدان که این حقّه ی ماران است و ما به آن واقفیم. سخن گفتن از حلق دیگری مصداق بارز سحر است. این بساط را از زمان پادشاه سلیمان برچیده ایم.

_ زکریا بر گناه کبیره اش کبیره ای دیگر افزود.

_ طفلک کلامش هم شبیه به بابا زکریایش بود ها ها.

دقایقی بعد میدان خلوت شد و هر کس بر اساس میزان توانش در دیدن و شنیدن، از واقعه ی ماریام و نوزادش برداشت و با خود برد. _________________________________________

هشت:

الیصابات نگران است و پشت در به انتظار نشسته. یحیی دیر کرده. تازه 14 سالش شده و نوجوانی را تجربه میکند. بالاخره باز گشت. حالش مساعد نیست. الیصابات بر صورت میکوبد. او را مشروب خورانده اند. به داخل خانه میکشدش و صورتش را میشوید و میخواباندش. الیصابات تمام شب را بر بالین یحیی گریست و خدا را صدا زد. حدس میزد چه گذشته است و دسیسه را تا انتها خواند. قلبش برای تنهایی ها و بی مادری های آتی یحیی آتش میگرفت و میسوخت. "عیسی" پسر ماریام هم سن و سال یحیی ست و برعکسِ یحیی نوجوان خوش نامی نیست. احتمال میداد زیر سر او و دار و دسته اش باشد.

از آن شب به بعد الیصابات روز به روز ضعیفتر و ناتوانتر شد همانگونه که ونوس در آسمان کم فروغ مینمود. الیصابات چند ماه بعد در بهت و حیرت یحیی جان سپرد. یحیی روزها و شبها به عزاداری مشغول بود و هیچکس و هیچ چیز آرامش نمیکرد. او خود را مقصر مرگ مادرش میپنداشت. و مدتها در پی زنی که آن شب اغفالش کرده و با او در مستی همبستر شده بود گشت و در جایی که فکرش را نمیکرد او را یافت!

آن زن بدکاره ی روسپی خانه که با یحیی همبستر شده بود، "هیرودیا" همسر "فیلیپوس" برادر پادشاه "هیرودیس" بود!

چند ماه بعد ونوس درخشان در آسمان پدیدار شد و خبر متولد شدن "سالومه" دختر هیرودیا و فیلیپوس شهر را پر کرد. یحیی یقین حاصل کرد که این دسیسه ای برای قتل مادرش الیصابات بوده است. گاهی به نزدیکی قصر میرفت و شاهد قد کشیدن دخترش سالومه میشد. گاهی دلش میخواست راز را فاش کند و هیرودیا را رسوا. اما میترسید خودش را متهم کرده و به این بهانه سرش را ببرند.

به علاوه مدتی بعد هیرودیا به واسطه ی عشق تب دارش به پادشاه هیرودیس سر زبانها افتاد و مرگ ناگهانی همسرش فیلیپوس و ازدواجش با هیرودیس او را گاو پیشانی سفید و انگشت نما ساخت. _________________________________________

نه:

سالها گذشته است. آوازه ی زیبایی سالومه ی پانزده ساله پیچیده است و به آن عشق افسانه ای هیرودیس نیز افزوده شده. یحیی جوانی برومند شده. معتمد و مورد احترام است. او هر روز در آب گناهکاران را تعمید میدهد و پاک میکند.

مردمان در صف تعمید از سالومه و هیرودیس میگفتند.یکی گفت:

_ چطور ممکن است؟ هیرودیس عموی سالومه است. این ازدواج مردود است.

یحیی از فاصله ای دور صدایشان را شنید و گفت:

_ این ازدواج مردود است زیرا هیرودیس نمیتواند با دخترِ همسری که سالها با آن نکاح کرده ازدواج کند. هیرودیس عموی سالومه نیست چون سالومه دختر فیلیپوس نیست. هیرودیا میخواهد آن دو با هم باشند تا خودش از زبانها بیوفتد و سالومه را بد نام کند و قصّه ی او را به زبانها بیاندازد.

جمعیت به تلاطم افتادند. عده ای آگاه، به هم نگاهی انداختند و سر به زیر افکندند.

خبر حرفهای یحیی به قصر رسید. هیرودیس از اینکه عمو و محرم سالومه نبود شادان شد و در دل یحیی را به معجزه ای برای رسیدنش به عشق سالومه تصوّر میکرد. اما این کلام که به سرعت شهر را پر کرد تن هیرودیا را لرزاند. اگر این راز که سالومه دختر یحیی ست فاش میشد اسرار دیگری نیز سر باز میکردند. اینکه او با اطلاع و رضایت فیلیپوس مخفیانه در روسپی خانه ای مشغول بود. همان روسپی خانه ای که یک شب عیسی و دوستانش نوجوان مستی را به آنجا آوردند و رها کردند و هیرودیا با او به هم آمیخت و سالومه متولد شد. باید کاری میکرد. باید قبل از فاش شدن این راز، یحیی سر به نیست میشد. اما چگونه؟

این روزها عیسی پسر ماریام تعدادی را به دور خود جمع کرده و مدعی پیامبری ست. درست است که هر چه گدا و خلافکار و حرامی و بدکاره و معلول و منگول به او پناهنده شده اند و شکایات بسیاری از آنان خصوصاً مبنی بر ی و جادو و ایجاد مزاحمت ثبت شده و در شأن هیرودیا نیست اما چاره ای ندارد. باید از او بخواهد برایش کاری کند.

روزی با لباس مبدل به حاشیه ی شهر رفت. چه جای کثیفی! حیوان و انسان و نجاست در هم میلولیدند. شبیه به دسته ی سیرک دوره گردی بودند که از صفر شروع کرده و تازه دارند جان میگیرند.

هیرودیا را به محل ست ماریام هدایت کردند. مشکلش را توضیح داد و ماریام به گوشه ای زل زده و هیچ نمیگفت. هیرودیا صدایش را بلند کرد. ماریام به خود آمد و من من کنان چیزهایی گفت که هیرودیا سر در نیاورد. هیرودیا با اضطراب آنجا را ترک کرد. وقتی داشت خود را به زحمت از میان مردان آلوده و مست سیرک بیرون میکشید چشمش به زکریای پیر افتاد. زکریا آنقدر مسن است که همه او را میشناسند. خیلی ها آمده اند و رفته اند و زکریا هنوز هست!

_ هیرودیا! اینجا چه میکنید؟

_ شما اینجا چه میکنید زکریا؟ فکر کردم از ترس عیسی تنبانتان را سفت چسبیده و فرار کنید!

_ مرا دست کم نگیرید. حالا بگوید اینجا چه میکنید.

_ آمده ام برایم کاری کنند. آمده ام از شرّ یحیی خلاصم کنند.

_ چه میگویی زن؟ آرام باش. راهش این نیست. چرا اینگونه؟

_ مستأصلم. بگو چه کنم.

_از سالومه بگو او را چگونه تربیت کرده ای؟

_ همانند برّه آهویی بی خبر و خام است. چون موم در دستانم.

هیرودیا و زکریا ساعتها صحبت کردند و هنگام غروب هیرودیا به قصر بازگشت.

_________________________________________

ده:

_ هیرودیس شیفته ی این رنگ است. تو در این لباس خواهی درخشید.

_ آه مادر. شوهر پیرت قبل از شیفتگی دیوانه شده. نیازی به این همه زحمت نیست.

_ او پیر نیست! پخته و همه چیز دان است. کافی ست یک شب به تو راه یابد تا ابد اسیرش میشوی.

_ باز شروع شد! من دوست ندارم قصّه ی عشق بازی های تو و شوهرت را با جزئیات بشنوم.

_ ساکت شو بدکاره. لپهایت چرا گل انداخته اگر خواهان نیستی؟

_ مادر همین حالا از اتاق من برو بیرون.

_ آرام باش سالومه. به رقیبانی که برای به چنگ آوردن هیرودیس سر میرسند بیاندیش. آن وقت چه کنیم؟ ملکه ی جدید ما را از اینجا هم بیرون میکند. به کجا برویم؟ میخواهی در روسپی خانه با مردان کثیف و مریض تا آخر عمر سر کنی؟ بگذار به تو راه یابد من به جهنم خود را به رهان.

_ یعنی نمیدانی نمیشود؟ او عمو و محرم من است.

_ او که عموی تو نیست.

_ چه شده؟ ناگهان نسبتها عوض شد!

_ جوانی به نام یحیی اینگونه گفته.

_ یحیی تعمید دهنده؟

_ آری.

_ عجیب است. او در ذهنم مرد مقدسی مینمود. چرا چنین گفته؟

_ البته گفته به این علت که من با هیرودیس بوده ام تو نمیتوانی باشی.

_ نمیفهمم. میخواهم قدری بخوابم. لطفاً برو مادر.

_ بخواب دختر زیبایم و برای مراسم امشب آماده باش.

هیرودیا با نفرتی وصف نشدنی سالومه را مینگرد و خارج میشود. به اتاقش میرود و خود را می آراید و فکری و آرام به سمت قصر هیرودیس میرود اما هیرودیس او را به حضور نمیپذیرد. مدتی ست هیرودیا و سالومه از قصر خارج شده و در دو اتاق چسبیده به قصر هیرودیس ساکن شده اند.

شب هنگام، بعد از ضیافت شام، سالومه در لباسی نیمه رقص زیبایی برای پادشاه اجرا میکند. هیرودیس همچون عقابی بال و پر گشوده بر تختش نشسته. با ولع سالومه را مینگرد و پیاله پشت پیاله مینوشد.

بعد از اتمام مهمانی، هیرودیا نزد هیرودیس رفت و گفت:

_ قبول است. ازدواج هم لازم نیست سالومه مال تو باشد.

_ چه شد که شاخت را کشیدی و راضی شدی! حالا که مرا در عشق سالومه انگشت نما کردی؟ میخواستم این اتفاق در خفا بیوفتد. اگر معصومیت دخترت نبود هر دویتان را به بدترین سرنوشت دچار میساختم. چه کنم که او مرا به زنجیر کشیده است. ازدواج با تو یک فریب بود. دامی بود که مرا گرفتار کرد.

_ شرطی دارم و برای همیشه کنار میروم.

_ بگو.

_ سر یحیی را برایم بیاور و سالومه را ببر.

_ چی؟ چرا چنین کنم؟!

_ او مانع تو میشود چون خودش عشق سالومه را در سر دارد. من فهمیده ام.

هیرودیس خشمش را فرو میخورد و ادامه میدهد:

_ و تو چرا سر او را میخواهی؟

_ او راز مرا فاش کرد. من سالومه را از مردی غیر از فیلیپوس باردار شده ام.

هیرودیس بی وقفه دستور داد یحیی را سر ببرند و سربازان به سرعت وارد عمل شدند. صبح آن روز سر یحیی در صحن قصر و در طشتی طلایی میدرخشید.

سالومه همانجا روی تخت کوچکی خوابیده بود. نور چشمهایش را نوازش میکرد. پلکهایش را که باز کرد شوکه شد. فکر کرد ستاره ای سپید و درخشان به زمین افتاده. آرام نزدیک شد و دید سر جوانی در طشت است. جیغ کوتاهی کشید و کنارش نشست و شروع به نوازش سر کرد. حس عجیبی داشت. مهر بی مانندی از سر بریده در دلش بود. اشکهایش مانند مرواریدهایی درخشان فرو میریختند.

هیرودیا سر رسید. لبخند پیروزمندانه ای بر لب داشت و گفت:

_ دوستش داری سالومه؟

_ آری. چرا اینگونه ام؟ او کیست؟

_یحیی تعمید دهنده است. هیرودیس سرش را بریده که بتواند با تو باشد.

_ چی؟ خدای من! حالا دیگر هرگز نمیگذارم دستان بوالهوسش به من برسد.

سالومه برخاست و به سمت خروجی قصر دوید.

هیرودیا به ستونی تکیه داد. کارش تمام شده بود. سر بریده ی یحیی و قلب شکسته ی هیرودیس که باید تا زنده است در عشق سالومه بسوزد. و از این همه بازی و نیرنگ هیچ چیز جز بد نامی و تنهایی نسیب او نشد. _________________________________________

یازده:

_ بکشید تمامشان را. در هر سوراخی که باشند آنان را بیابید و در میدان شهر به صلیب بکشید. میخواهم درس عبرت شوند.

فریادهای هیرودیس سقف قصر را میلرزاند. سالومه فرار کرده و شایعه شده به گروه عیسی پیوسته است با وجودی که هنوز نمیداند یحیی پدر واقعی اش بود!

سربازان هجوم برده اند و پسران را به گناه پدران پای صلیب میبرند. فی الواقع این سرنوشت همیشگی این پسران است که قربانی بدکرداری پدر و حماقت مادر میشوند. به انتقامی می ماند که والدین از این فرزند میگیرند! چقدر بی رحمانه! خلاصه که یک تیر و دو نشان است برایشان! توسط پسر موانع راهشان را کنار میزنند و هدف که حاصل شد پسر را به تقاص گناهش به صلیب میکشند. چقدر مشمئز کننده!

شیون و زاری مادران و خواهران و همسران حاشیه ی شهر را پر کرده و ماریام همچنان آرام و ساکت است.

کاهنان شب قبل از تصلیب، به عیسی شراب مخلوط با مرّه دادند و او نخورده بود و یقین حاصل کردند که او علاوه بر اینکه منجی موعود نیست بلکه با بدکاره ای به نام "ماریام مجدلیه" که در گروهش همراهی اش میکند زوج است و این دو همان "الداد و مداد" سخیفند که هر جا باشند از آن دو جز هرج و مرج نخواهد رسید. پس به تصلیب عیسی رأی قاطع دادند.

بعد از تصویه ی حساب با عیسی و هم نوعانش، گروهی از بنی اسرائیل که حرفهای زکریا را در مورد بکر زایی و قداست ماریام باور کرده بودند به فریب پی برده و برای یافتنش شتافتند.

زکریا به معبد پناه برد و وقتی فهمید بی فایده است به باغات پشت بیت المقدس فرار کرد.

زکریا برای مخفی شدن به شکل نخلی در آمد غافل از اینکه لباسش بر جای ماند! تعقیب کنندگان با خنده ی بسیار تبر و ارّه آوردند. "کادرو" شروع به بریدن نخل زکریا کرد. از نیمه گذشته بود که همراهان کمکش کردند و درخت را کامل بریدند. زکریا جان داد و به حالت قبل بازگشت.

و اما جسد عیسی همچون ماری خشکیده بر صلیب ماند و خوراک ات و حیوانات شد. نه امری مشتبه شد نه به آسمان رفت و نه رستاخیزی حاصل شد.

عیسی را با هیچ زنی غیر از ماریام مجدلیه کاری نبود و از آن دو، دختری ماند که برای اطرافیان و نزدیکانش دلهره و اضطراب به ارمغان می آورد و زیان مطلق بود. از آنجایی که پادزهر هر مار در خودِ آن مار نهفته آنقدر از آن دختر خوردند که تا آخر عمر کوتاهش همچون بر آتش نشستگان، نا آرام زیست.

تمام.

بسم الله الرحمن الرحیم / کتاب سوم

مقاله ی دوم: التزام حجاب در اسلام

بسم الله الرحمن الرحیم \کتاب دوم

زکریا ,الیصابات ,ماریام ,ی ,تو ,سالومه ,را به ,او را ,و به ,شد و ,و در

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

چرک نویس